فیلوجامعه‌شناسی

پیش‌مطالعه‌تـ☲☷☶ـدریس: تأملات آلمانی در ”زنده زندگی کردن“

فرستادن به ایمیل چاپ

دکتر حامد حاجی‌حیدری؛ فقط ایده‌ای برای تأمل بیشتر


▬    افکار درشت، همگی در یک زمان: ویلهلم دیلتای (۱۹۱۵-۱۸۴۸)، هاینریش ریکرت (۱۹۳۶-۱۸۶۳)، ادموند هوسرل (۱۹۳۸-۱۸۵۹)، ماکس وبر (۱۹۲۰-۱۸۶۴)، گئورگ زیمل (۱۹۱۸-۱۸۵۸)، ویلهلم ویندلبند (۱۹۱۵-۱۸۴۸)، امیل لاسک (۱۹۱۵-۱۸۷۵)، و نهایتاً آلفرد شوتز (۱۹۵۹-۱۸۹۹). منظومه این اختران تابناک در میان و جنوب آلمان، فضایی برای شکل‌گیری مفهوم عمیقاً تعیین کننده «زنده‌جهان» (Lifeworld | Lebenswelt) در ظل مفهوم «فردیت‌تاریخی» که ریکرت از آن به «نقطه‌ثقل تاریخی» نیز یاد می‌کرد به وجود آورد. این مفهوم عملاً علوم اجتماعی را دو شقه کرد. وقتی مارکس می‌کوشید از سرمایه‌داری، یک مفهوم قویاً عینی و جبری خلق کند، این جماعت کوشیدند «انسان زنده» را از «انسان لاشه‌تاریخ» متمایز کنند، و به «انسان زنده»، بویژه با روحیات آلمانی آن، مجالی برای گشایش گنبد تاریخ و گشودن آینده باز کنند، چرا که برای انسان به مثابه یک هستومند ملتفت و اخلاقی، به رغم طبیعت، «معاد و آینده از گذشته مهم‌تر است»؛ و در قلب این تلقی از انسان مفهوم «عشق/Love ‘a path with heart’» مندرج است، تجربه‌ای که از تاریخ و زمانه بیرون می‌زند و تاریخ می‌سازد. این رویکرد، هم در مقابل خط جبری سوسیالیسم/سوسیولوژی قرار می‌گیرد که از دهه ۱۸۳۰ پایه گرفت، و هم در مقابل رویکرد رقیب رفتارگرایانه انگلیسی-امریکایی؛ این، یک راه سوم بود و کم و بیش هم هست.
▬    ایده‌های ریکرت که بر گئورگ زیمل و ادموند هوسرل تأثیر گذاشت، شدیداً تحت تأثیر مفهوم‌سازی ماکس وبر از «تیپ ایده‌آل» و «درون‌فهمی/فرشتهن» بود. وبر و هوسرل نیز به نوبه خود، قویاً بر جامعه‌شناسی پدیدارشناسی آلفرد شوتز و دو شاگرد او، یعنی برگر و لوکمان تأثیرگذار بودند؛ و آن‌ها نیز به نوبه خود بر بسیاری از کنش متقابل‌گرایان نمادین امریکای شمالی و اتنومتولوژیست‌ها تأثیر گذاشتند، و چکیده همه این تأثیرات و افکار را می‌توان در قابل ملاحظه‌ترین چهره جامعه‌شناسی نیمه دوم سده بیستم، یعنی یورگن هابرماس جستجو کرد.
▬    آثار روش‌شناختی وبر، مشخصاً آشکار کننده تأثیر نوکانتیسم بود. تأثیر مکاتب و رویکردهای ایالت بادن در دهه ۱۸۹۰، بویژه افکار دیلتای، ویندلبند و ریکرت، بر ماکس وبر کاملاً مستند است. موضوع، برمی‌گشت به سخنرانی او در دانشگاه استراسبورگ به سال ۱۸۹۴ با عنوان «تاریخ و علوم طبیعی/ Geschichte und Naturwissenschaft». دیلتای بر آن بود که بین پدیده‌های طبیعی و فراطبیعی به مفهوم اخلاقی، تمایزی برقرار است، و این موضوع با واکنش ویندلبند و ریکرت و بعداً لاسک (شاگرد) مواجه شد. تمرکز وینلدلبند و ریکرت و همچنین وبر، بر انضباط روشی بود که در سایه تز دیلتای می‌توانست تهدید شود؛ به زعم آن‌ها هر چند که علوم انسانی و علوم طبیعی با یکدیگر متمایز هستند، ولی هر دو می‌توانند علمی و انضباطی به پیش روند. گرایش‌های ریکرت و وبر در مورد ارزش‌های فرهنگی و اخلاقی، و همچنین قضاوت در مورد ارزش‌ها همواره مبهم باقی ماند، و یحتمل یکی از خاستگاه‌های الهام‌بخش فاشیسم شد. ریکرت می‌خواست بتواند قضاوت‌های اخلاق نظری و هنجاری را سر و صورت ببخشد، و در عین حال، به نسبیت‌گرایی فرهنگی باور داشت، که باعث می‌شد تا علوم فرهنگی نتوانند ارزش‌ها را به صورت عینی بررسی کنند. حاصل نحوی مذبذب بودن بین اطمینان و شک بود، که حاصل آن می‌توانست، نحوی اطمینان ناپخته و بدون پایبندی به اصول قضاوت باشد.
▬    در مقابل، برای دیلتای معیاری که علم طبیعی را از دیگر اشکال علم جدا می‌کند، هستی‌شناسی موضوع است؛ دیلتای معتقد بود که علوم طبیعی طبیعت را مطالعه می‌کنند در حالی که «علوم انسانی/Geisteswissenschaften» به مطالعه Geist می‌پردازند. مفهوم گایست، اغلب به عنوان روح یا روح یا روان شناخته می‌شود، لکن در اساس به اخلاق نظری، اخلاق عملی، مفهوم انسان و هدف از حیات انسانی اشاره دارد. فقط انسان گایست دارد، و این برداشت از انسان در یک سنت تفسیری/Hermenutics مسیحی یا «یهودی-مسیحی-اسلامی» تعریف می‌شود. هنگامی که از علوم انسانی/Geisteswissenschaften به علوم فرهنگی/Kulturwissenschaften تسری می‌یابیم، آن‌گاه رویکرد اخلاقی به رویکرد فرهنگی بسط پیدا می‌کند.
▬    حالت دو پهلوی نظریه وبر به آن بر می‌گردد که هر چند در جبهه‌بندی میان ویندلبند و ریکرت از یک طرف و دیلتای  از سوی دیگر، در زمینه علوم طبیعی/علوم اخلاقی، طرف ویندلبند و ریکرت را می‌گیرد و حاصل آن مضمون «اقتصاد و جامعه» است، ولی نهایتاً ایده «علوم فرهنگی» دیلتای را در «دانشمند و سیاستمدار» هضم می‌کند و می‌پذیرد که چیزهایی که نمی‌توان به نحو منضبطی در باب آن‌ها سخن گفت، مهم‌تر از چیزهایی هستند که بیان منضبط می‌پذیرند. حالا می‌توان پای یک آلمانی دیگر را به میان کشید؛ لودویک جوزف جان ویتگنشتاین (۱۹۵۹-۱۸۸۹)، وقتی که در نامه به ناشر کتاب تراکتاتوس می‌نویسد: «جان كلام در این كتاب مطلبی اخلاقی است. زمانی می‌خواستم جمله‌ای در دیباچه كتاب بگنجانم كه اكنون در آن نیست ولی اینجا برای شما می‌نویسم زیرا احیاناً مفتاح این اثر برای شما خواهد بود. آنچه آن هنگام می‌خواستم بنویسم این بود: نوشته من از دو بخش تشكیل می‌شود؛ بخشی كه اینجا ارائه شده است و به علاوه هر آنچه ننوشته‌ام. بخش مهم، دقیقاً این بخش دوم است». جامعه‌شناسی وبر، مطالعه افراد تاریخی است که تعهدات ارزشی را در زمینه فرهنگی خاص متحمل می‌شوند. همه انسان‌ها، موجودات فرهنگی هستند؛ ما بر مبنای مفروضات فرهنگی بر اساس واقعیت انسانی موضع می‌گیریم. ما بر اساس فرهنگ به جهان معنا می‌دهیم، و فرهنگ شامل تعهدات ارزشی افراد است. بدین ترتیب، او از برخی ترجیحات ویندلبند و ریکرت و لاسک عبور کرد. او از دیدگاه‌های ریکرتی در رابطه با Kultur عطف عنان کرد، و به سوی گایست و ارزش‌گذاری که در دیلتای ملحوظ بود رهسپار شد. وبر، نهایتاً این رویکرد اخلاقی را پذیرفت که ساختارها در سطح فعالیت اجتماعی به واسطه ارزش‌های فرهنگی و هنجارهای فرهنگی تعیین می‌شود، و «نقطه ثقل/centre» این هنجارهای فرهنگی، زندگی اخلاقی افراد مصمم است، که فرهنگ را متحمل نقطه عطف می‌کنند. بخش بزرگی از استراتژی وبر در Soziologie، بدین ترتیب قابل درک است که آن را تلاش برای مفهوم‌سازی دقیق چنین تنوع فرهنگی بدانیم، که از زندگی اخلاقی و فراتاریخی افراد مصمم برمی‌آید.
▬    همپوشانی زیادی بین روش‌های وبر و زیمل وجود دارد؛ اما تفاوت‌های قابل‌توجهی نیز بین آنان وجود دارد. زیمل ملهم از ریکرت، علاوه بر این که میان علوم انسانی و طبیعی تمایز قایل شد، تفاوتی برقرار کرد میان مفاهیم جهان‌شمول/Begriffswissenschaft و «واقعیات» بلافصل/Wirklichkeitswissenschaft. زیمل در متن جامعه‌شناسی صوری یا فرمال خود، پذیرفت که هر چند علوم تاریخی به دنبال حوادث تاریخی خاص و منحصر به فرد هستند که تاریخ را به چرخش در می‌آورند، در عین حال باور داشت که برخی یکپارچگی‌های اساسی وجود دارد، که آن را می‌توان در تأملات او در صورت‌هایی مانند غریبه، فاحشه، پول، ... ملاحظه کرد. این، مشابه تیپ‌ایده‌آل‌های وبری بود ولی کاکردهای مهم‌تری را در بر داشت. زیمل می‌کوشید تا از این مفهوم‌سازی‌های انتزاعی و عام، ابزاری برای غنابخشی به «واقعیات» زندگی روزمره بسازد و آن‌ها را برای ساخت آینده توانمند کند. بدین ترتیب، جامعه‌شناسی زیملی یک خصلت رمان‌گونه دارد و مقصود آن نه ایجاد یک تبیین معتبر، بلکه خلق تلنگری برای تاریخ‌سازی است.
▬    شوتز این مفهوم را به زندگی روزمره گسترش داد. برای شوتز این تحلیل زبانی اهمیت دارد که استفاده ما از زبان، مفهوم‌سازی ما از واقعیت را شکل می‌بخشد. این بدان دلیل است که زبان تیپ مثالی و فرمال زندگی روزمره ما را تعیین می‌کند. تجربه زندگی اخلاقی در بشر، اغلب بسیار ناقص است، و بدین‌سان، برساخت اجتماعی واقعیت میسر می‌شود، چرا که فرد از تجربه مستقیم زندگی اخلاقی/Umwelt، به روشی غیرواقعی عقب‌نشینی می‌کند. برساخت اجتماعی واقعیت حاکی از این است که ما با بسیاری از مفروضات در مورد واقعیت همراهی می‌کنیم، اما اغلب آن‌ها را با دقت مورد قضاوت قرار نمی‌دهیم. این برخورد با «حقیقت»، اعمال epoche در زندگی روزمره است، که می‌تواند هم ناشی از فراست/ φρόνησις در عقل عملی باشد و هم ناشی از فراغت از فعل اخلاقی، ولی به هر تقدیر، آن‌چه در این ساحت‌های جامعه‌شناسی پدیداری شناخته می‌شود، ربط مستقیمی با علم انسانی و علم فرهنگی بمعنی‌اخص ندارد، و به این معنا ارزش چندانی هم ندارد. معنای انسانی در حاق حق موضوع (Natur-Geistes-Sozial-wissenschaften)، نمی‌تواند توضیح داده شود، مگر با استفاده از مفهومی همچون گایست، که خود را در عشق و شعر نمودار می‌کند. قوس نزول چنین برداشتی که با مفهوم روح و معنویت و عشق برای توضیح برساخت اجتماعی واقعیت غنی می‌شود، می‌تواند با برانیسلاو مالینوفسکی دلالت پیدا کند، تا به قهقرای مطالعه بالینی بیماران معمولی گرفتار نیاید. این، همان مسیری است که گفتار این مقاله باید از آن استمرار پیدا کند... استمرار... استمرار... استمرار...
مآخذ:...
هو العلیم

نوشتن نظر
Your Contact Details:
نظر:
<strong> <em> <span style="text-decoration:underline;"> <a target=' /> [quote] [code] <img />   
Security
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.