در امریکا و اروپای اوایل سدۀ نوزدهم و اواخر سدۀ بیستم، مجموعهای پویا از جنبشهای اجتماعی به وجود آمد که در شکل، محتوا، پایههای اجتماعی و معنایی که برای مشارککنندگان داشتهاند متفاوت بودند. این موارد متفاوت در حوزههای کاملاً مشابه جنبشهای اجتماعی به هم دیگر پیوستند. این شباهتها از آنچه نظریه «جنبشهای اجتماعی نوین» (NSMs) خوانده میشود فراتر رفت. مثلاً، خصلت آنها این است که مشارکت فعال در تولید و دریافت زیباشناختی را برمیانگیختند. جنبشهای دانشجویی و دهه 1960 و نظایر آن، بدون موسیقی پاپ و بویژه راک، تقریباً غیر قابل درکند؛ آنها همچنین، زیباییشناسی خود و استفاده از طیف گستردهای از معیارهای زیباشناختی در ارزیابی افعال شخصی و ترتیبات اجتماعی را تقویت میکردند. فمینیسم، آنقدر برجسته بود که انواع مختلف تولید زیباشناختی (ادبیات، نمایشنامه، موسیقی و هنرهای گرافیک) به این جنبش پیوند خوردند. بخشی از انگیزه محرک جنبش محیط زیست، قضاوت زیباشناختی در مورد طبیعت و شیوههای زندگی مناسب است که نباید برای نجات زمین یا خود ما از نابودی به یک موضوع ابزاری تنزل داده شود. این موضوع، ما را به یاد نگرش رمانتیکها به طبیعت میاندازد. رمانتیسیسم، در آن واحد، هم بعدی از تمام جنبشهای اجتماعی اواخر سدۀ هیجدهم و اوایل سدۀ نوزدهم بود، و هم به یک معنا، یکی از آن جنبشها بود. برای جنبشهای محلی اوایل سدۀ نوزدهم و تعالیگرایان، استفاده از معیارهای زیباشناختی یکسان در قضاوت درباره امور عملی زندگی از اهمیت خاصی برخوردار بود.
البته، زیباشناسی در مقاطع مختلف (مثلاً در دوره اوج مدرنیسم)، به طور چشمگیری وارد حوزه جنبشهای اجتماعی شد. با وجود این، ذکر نام زیباییشناسی، ما را به بخشی از پاسخ این سؤال حساس رهنمون میسازد: چرا عموماً شباهتهای بین حوزههای جنبش اجتماعی اوایل سدۀ نوزدهم و اواخر سدۀ بیست برای نظریه پردازان اجتماعی آشکار نبوده است؟ بخش آسان پاسخ، این واقعیت ساده است که بسیاری از نظریهپردازان اجتماعی زیاد تاریخ بلد نیستند. این نیز حقیقت دارد که مسائل نظریه اجتماعی آکادمیک و مارکسیسم، با آوازه جنبشهای کارگری و سوسیالیستی در دوره آغازین آنها شکل گرفت. با اینکه مارکسیسم، به نظریه رادیکال و مسلط فراآکادمیک تبدیل شد و بسیاری از سوسیالیستهای آرمانگرا، طرفداران اقدام مستقیم بودند و دیگر دیدگاههای اجتماعی جایگزین در اوایل سدۀ نوزدهم را تحت شعاع قرار داده بودند، گونههایی از لیبرالیسم و محافظه کاری بر دانشگاهها سلطه داشتند. در نتیجه، در داخل و خارج از دنشگاه، اکثر گرایشهای نظری در مورد جنبشهای دینی، ملیگرایی، سیاست هویتی، تفاوت جنسیتی، جنسیت و سایر مسائل، بینش و اطلاعات چندانی عرضه نکردند و اهمیت چندانی به آنها ندادند. عمدتاً اوضاع بدین منوال بود، زیرا آنها با برداشتی کاملاً عقلانی از زندگی انسان و تصوری نسبتاً ثابت از منافع عمل میکردند. بنابراین، فعالیت و تحقیق زیباشناختی و طیفی از مسائل مطرح از سوی «جنبشهای اجتماعی نوین» (NSMs)، عمدتاً جدای از مسائل «جدی» قرار گرفتند، یعنی همان مسائلی که مطالعات و بررسیهای کاملاً مؤثر نظریه پردازان در باب جنبشهای اجتماعی را شکل میدادند.
نهادینه شدن جنبشهای کارگری/ سوسیالیستی در اواخر سدۀ نوزدهم، و واکنشها به این جنبشها، موضوع تقسیمبندی انواع جنبشها را مطرح ساخت. جنبشی اجتماعی در کار بود که با فرایند فراگیر صنعتی شدن و تغییر اجتماعی گره خورده بود و مجموعهای از فرصتهای کاذب و جریانات کوتاه وجود داشت که بیانگر رؤیاها و ناکامیهای انسانها بودند، اما ارتباط چندانی با فرآیند فراگیر تغییر اجتماعی نداشتند. دانشمندان علوم اجتماعی در اواخر سدۀ نوزدهم و اوایل سدۀ بیست به جای آنکه انواع مختلف جنبشها را با هم مورد بررسی قرار دهند، آنها را طبقهبندی و تفکیک کردند. خود حوزه مطالعات جنبشهای اجتماعی، آثار و علایمی از این گرایش را نشان میدادند. ریشههای آن از یک سو در مطالعات روانشناسی اجتماعی رفتار جمعی (که عموماً به رفتار انحرافی تفسیر میشود) و از سوی دیگر در مطالعات و بررسیهای جنبشهای کارگری (که عمدتا بر اساس اصطلاحات و زبان لیبرال/ وبر و مارکس تجزیه و تحلیل شدهاند) قرار داشت. این امر باعث شد تا بحث، طوری مطرح شود که فعالیت مشترک تعداد زیادی از مردم یا باید عقلانی و ابزاری نشان داده میشد، یا باید بر اساس معیارهای اجتماعی-روانشناختی، غیر عقلانی و غیر قابل توضیح جلوه میکرد.
[…]
حوزه تحقیقات جنبش اجتماعی، با تلاش برای در برگرفتن جنبش حقوق مدنی و جنبش دانشجویی و جنبش ضد جنگ 1960 تغییر کرد. طیف جنبشهای مورد مطالعه و دیدگاههای به کار رفته گسترده شد و کانون توجه و تأکید از گزارشات روانشناسی خرد به گزارشات ساختاری کلان و انتخاب عقلانی تغییر کرد. با این حال، رویکردهای اصلی تقسیم بندی اساسی بین دیدگاههای لیبرال (منفعتگرا، انتخاب عقلانی و بسیج منابع) و مارکسیستی را باز تولید کرد. اکثر نظریهها جنبشها را یا چالشگران قدرت دولت یا گروههای مخالفی قلمداد کردند که به دنبال مجموعه دیگری از اهداف سودانگارانه بودند. شناخت چندانی از نحوه «سیاسی بودن اشخاص» یا اینکه چگونه نتایج مهم سیاسی (یا به طور کلیتر نتایج کلان ساختاری) از کنشهایی ناشی میشوند که به خودی خود، سیاسی یا سودانگار نیستند، نبود. چنین نظریههایی بر تقسیمبندی رفتار جمعی از منظر سیاست واقعگرا فایق آمدند، ولی فرهنگ (یا درکی غنی از فرآیندهای دموکراتیک و جامعه مدنی) را مرکز توجه خود قرار ندادند. توجه به فرهنگ این امر عمدتاً توسط نظریه «جنبشهای اجتماعی نوین» صورت گرفت. نظریه «جنبشهای اجتماعی نوین» نه تنها فرهنگ را در اولویت قرار داد، بلکه همچنین تفکیک قاطع بین تفسیرهای خرد و کلان، و فرآیندی و ساختاری را به چالش کشید. به گفته کوهن و آراتو، «کنشگران جمعی معاصر معتقدند که هویتسازی مستلزم کشمکش اجتماعی در خصوص باز تفسیر هنجارها، ایجاد معانی جدید و مخالفت با ساخت اجتماعی خود مرزهای بین قلمرو کنش عمومی، خصوصی و سیاسی است». نهایتاً دو نکته، که انگار کشف نظریه «جنبشهای اجتماعی جدید» هستند، ولی در عین حال، مضمون جنبشهای اوایل سده نوزدهم هم بودند را باید در نظر داشت: (1) باید از این پیشداوری که فرآیند سیاسی را باید بر اساس عقلانیت ابزاری فهمید اجتناب کرد، و (2) از این پیشفرض که رفتار جمعی ریشه در آشفتگی روانی دارد هم باید دوری جست.
مآخذ:...